اخبار مربوط به بازی

افسانه سیاه: ووکونگ (Black Myth: Wukong)

افسانه سیاه

قرن ها پیش در کوهستان واگواو یک سنگ بزرگ بود که در آن نقطه انرژی های بهشت و زمین متمرکز بوده اند,روزی از دل آن سنگ یک تخم بزرگ سنگی بیرون آمد و بعد مدتی نسیمی قوی باعث شکاف آن شد و از درونش یک میمون بزرگ بیرون آمد. میمون به 4 جهت تعظیم کرد,شروع به راه رفتن و پریدن کرد و از چشمان او نوری طلائی درخشید که ابرها را رد کرد و به قلمرو بهشت رسید.امپراطور بهشت از این نور متعجب شد و دو خدا را فرستاد تا منشع این نور را برسی کنند, پس از این که امپراطور متوجه دلیل نور شد محلی به آن نداد و از خاطرش پاک کرد.با گذشت زمان میمون داستان بزرگ و بزرگ تر شد و مشغول خوردن میوه ها,گل ها و بازی با میمون های دیگر شد,در یک روز تابستانی دسته ای از میمون ها به یک آبشار رسیدند و یکی از آنها پیشنهاد یک چالش را داد:هر کس که بتواند از آبشار بگزرد و سرمنشع آن را پیدا کند رهبر دسته میمون ها میشود. میمون داستان بدون ترس از یک سو به سویه دیگر آبشار بدونه آسیب دیدن پرید و با موفقیت در این چالش  لقب”king monkey “یا شاه میمون را از آن خود کرد و پس از آن بر جزیره خود و دسته میمون ها با سعادتی بی پایان حکومت کرد.

این دنیا دیگر برای او جذابیتی نداشت و احساس پوچی میکرد  اما در برار فکر به مرگ متهیر میشد چرا که او زندگی را بیشتر از هر چیزی دوست داشت,درپی شنیدن صحبت های او یکی از مشاورانش از بودا که راز زندگیه ابدی را یافته بود به او گفت, پس شاه میمون برای خود یک قایق ساخت و رفت به سمت دنیای انسان ها تا راز جاودانگی را بیابد.پس از رسیدن به ساحل لباس یک جنگل بان را دزدید تا چهره خود را به بهترین حالتی که میتواند بین جامعه انسان ها مخفی کند.شاه میمون این سرزمین عجیب را به مدت 9 سال گشت تا این که روزی راجب مردی مقدس شنید که راز زندگی عبدی را میدانست,مردی مورد احترام به نامه استاد سوبودی.

وقتی به دربهای قفل محل سوکونت سوبودی رسید مضطرب بود که در بزند یا نه اما بعد از مدتی یکی از شاگردان معبد در را برای او باز کرد ,به شاه میمون خوش آمد گفت و او را به داخل راهنمائی کرد,استاد قبل از همه از حضور او باخبر بود و شاه میمون تبدیل به یکی از شاگردان سوبودی شد و یک نام جدید به او داده شد :سان وکانگ.

او زیر نظر سوبودی 72 حالت تغییر شکل و سواری روی ابر را یاد گرفت,به او تمام سبک های مبارزه,استفاده از جادو, داروهای سنتی,هنر های رزمی و از همه مهم تر یک حالت نفس کشیدن که به او توانائیه زندگی عبدی را میداد آموخت. روزی سوبودی اورا درحال به نمایش گذاشتن قدرت هایش برای شاگردان دیگر دید و به ناچار از او خواست که محل سوکونت اورا ترک کند. وکانگ با قلبی سنگین محل سوکونت سوبودی را ترک کرد و قسم خورد تا شاگرد او بودن را مخفی نگه دارد.پس از بازگشت به جزیره خویش وکانگ متوجه شد که یک پادشاه شیطان درحال کشتن میمون های جزیره است و تمام قدرت او راغصب کرده,با استفاده از موهای بدنش وکانگ ارتشی از میمون هایی که همه مانند او بودند به وجود آورد,در نهایت پادشاه شیطان را شکست داد و جایگاه خود را پس گرفت. از روی نگرانی برای سلامت مردمانش او شروع به تعلیم میمون های دیگر کرد و با سلاح هایی که از آهنگریهای کشور همسایه میدزدید آنها را تجهیز کرد,اما اکنون خود او بود که نیاز به یک سلاح شخصی داشت چرا که هر شمشیری یا سلاحی که توسط موجدات فانی ساخته شده بود برای او بسیار سبک بود.درنهایت وکانگ تصمیم گرفت به دریای بزرگ برود تا با شاه اژدهای دریای شرق ملاقات کند,شاه اژدها به او خوش آمد گفت و اسلحه خانه بی همتای خویش را به او نشان داد اما وکانگ خسته شد بود چرا که حتی سنگین ترین سلاح آنجا با وزن هزاران پند برای او به سبکی اسباب بازی کودکان بود. در اخر شاه اژدها و خانواده اش به او یک میله فلزی بزرگ به وزنه 9 تون و با گیره های طالیی که در هر دو سر آن قرارداشت نشان دادند.وکانگ بالاخره فکر کرد توانسته سلاحی سنگین بیابد شاید زیادی سنگین,اما قبل این که متوجه شود میله فلزی به اندازه ایده عال او درآمد,درواقع این میله جادویی میتوانست به هر اندازه که او میخواهد تبدیل شود از اندازه یک کوه تا کوچکی یک قلم.

 

این بخش از داستان گویای آن است که وکانگ چگونه قدرت های خود را به دست آورد.جالب است بدانید که وکانگ پس از دریافت میله یه فلزی خویش شاه اژدها و خانواده اش را مجبور کرد تا به او زره طلایی بدهند و در نهایت آن جارا ترک کرد.اما این فقط یک مثال از کار های اشتباه او بود چرا که او به حدی اعمال گستاخانه انجام داد که چندین بار مورد حمله ارتش پادشاه بهشت قرار گرفت.وکانگ در آخرین نبرد پس از شکست خوردن به بهشت برده شد تا برای کاری های اشتباهش اعدام شود.

 

 اما به دلیله جاودانه بودن او هیچ راهی برای نابود کردنش نبود.پادشاه بهشت برای تنبیه او از بودا کمک خواست,وکانگ پس از صحبت با بودا به او گفت که به دلیل داشتن قدرتهای زیادش اوست که سزاوار سلطنت بهشت است,بودا پس از شنیدن حرف های وکانگ با او قراری گذاشت.تصمیم این گونه شد که اگر او بتواند سوار بر ابر شود و از دست بودا خارج شود (دستهای بودا در این افسانه بسیار بزرگ میشدند) سلطنت بهشت به او داده میشود و اگر نتواند بابت جرایمش تنبیه میشود. وکانگ شرط را قبول کرد و شروع بر سواری بر روی ابری کرد,پس از ساعت ها سواری به 5 کوه عضیم رسید و با خود فکر کرد که به آخر دنیا رسیده است پس روی یکی از آنها نامه خود را نوشت و به سوی بودا باز گشت.پس از بازگشت با گستاخیه تمام درخواست جایزه خود را کرد اما با خنده بودا مواجه شد,بودا انگشت خود را به اون نشان داد و گفت تو هرگز از دست من خارج نشده ای و نشانت بر روی انگشت من است.وکانگ با تعجب از حرف بودا تلاش برای فرار کرد اما بودا او را گیر انداخت و زیر قله بزرگی او را حبس کرد.پس از گذشت هزاران سال روزی وکانگ توسط یک روحانی بودایی آزاد شد و فقط به یک شرط این آزادی دائمی میشد و آن شرط این بود که او را در صفرش به غرب همراهی کند.داستان بازی از روی کتابی به نام”West the to Journey ” ساخته شده است که شامل تمام داستان بالا و با جزئیات بیشتر است.گرچه به احتمال زیاد تمام جزئیات آن در بازی رعایت نشده است اما خط داستانی بازی بسیار شبیه داستانه کتاب بوده و ما شاهد تمام توانایی ها و قدرت های وکانگ خواهیم بود.گفته شده است که این بازی توسط یک گروه کوچک و بدون پشتیبانی مالی از سوی یک اسپانسر یا شرکت قوی ساخته شده است که اصطلاحا به آن ” Games Indie ” میگویند که با انتشار دو دمو توانست با گذارشات و نقد های بسیار مثبتی رو به رو شود و طرفداران بسیاری زیادی برای خود جذب کند.این باز خورد های مثبت قدم بزرگی برای استودیو گیم ساینس است و باید منتظر شد و دید که آیا میتواند پاسخه انتظارات بالای ما طرفداران را بدهد یا خیر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *